تموم زندگیه من
سلام پسر شیرین زبون و دوست داشتنیه خودم. برای اولین بار به خاطر ارائه مقاله در تهران مجبور شدم ازت دور بشم. چه قدر دلم تنگ شد حتی دقایقی بعد از جدا شدن از تو. نگاه های معصومت رو موقع سوار شدن به قطار فراموش نکردم. به بابایی گفتم سریع تو رو ببره تا گریه نکنی. همین طور که سوار قطار می شدم دائماً به تو نگاه می کردم و تو همین طور که دستت در دست بابایی بود و دور می شدی بر می گشتی و نگاه می کردی. سعی کردم سریع از جلوی نگاه معصومانه ات محو بشم تا مبادا گریه کنی نفس من. البته از تهران دست پر اومدم اینم مدرکش : آروینم ، دو شب ازت دور بودم، سعی کردم کمتر بهت زنگ بزنم تا کمتر دلتنگی کنی. یه بار که زنگ زدم با چنان بغضی گفتی...